این مطلب را به شما تقدیم میکنیم که اختصاص دارد به نحوه آشنایی زوجها قبل از ازدواج. در آینده هم میخواهیم درباره وعده و وعیدهایی که زوج و زوجه قبل از ازدواج به هم میدهند اما بعدا یادشان میرود، مطلبی بنویسیم.
مراسم رونمایی
نسلهای قبل از ما نحوه آشناییشان به این شکل بود که به آقای داماد میگفتند: «آقا داماد! عروس خانم» و به عروس هم میگفتند: «عروس خانم! آقا داماد» و این لحظهای بود که عاقد خطبه عقد را جاری کرده بود و دیگر حق انتخابی وجود نداشت. به محض اینکه عروس از گل چیدن برمیگشت و بله را میگفت، از تازهعروس و تازهداماد پردهبرداری یعنی رونمایی میکردند.
چه بسا ممکن بود اشتباهی هم پیش بیاید و بزرگترها که بانی مراسم بودند تصورشان این بوده که طرفشان عروس است و با خودشان داماد به مراسم عروسی بردند ولی بعدا فهمیدند که آن طرفیها هم فامیل داماد هستند و عروسی بلافاصله بعد از جاری شدن خطبه عقد، بههم میخورد.
حمام و بنگاه عروسیابی
آن موقع مادربزرگها در حمام عمومی برای پسرهای دمبخت، عروس انتخاب میکردند یا دخترعموها و پسرعموها با هم ازدواج میکردند. مثل الان نبود که مراسم خواستگاری را بیشتر برای آشنایی خانوادهها با هم برگزار کنند. قدیمها چون دختر غیر از حمام عمومی و مدرسه حق نداشت از خانه بیرون بیاید، میگفتند: «مادر را ببین، دختر را بپسند». یک چیزی توی مایههای پاسهای رونالدینیویی و شیث رضایی بود که یکطرف را نگاه میکردند و به یک طرف دیگر پاس میدادند.
عکس بده، داماد تحویل بگیر
خود همین جنابعالی با یک عکس 4×3 رفتم خواستگاری؛ یعنی یک عکس به ابعاد 4×3 را به ما نشان دادند، دو روز بعد دیدیم گل دستمان است و داریم زنگ خانه پدری طرف را میزنیم که برویم داخل بلکه به غلامی قبولمان کنند؛ یعنی هر دو طرف در عمل انجام شده قرار میگرفتند و دیگر مثل سیستم علی اصغری فوتبال نبود که بشود زد زیرش و اگر زیرش میزدیم باید هزینه «عمل» انجام شده را به بیمارستان پرداخت میکردیم.
مردم چه میگویند؟
وقتی رفتیم داخل، تنها ایرادی که به نظرمان رسید این بود که قد عروسخانم از داماد بلندتر است و عروس اگر رژیم نگیرد و قدش را کوتاه نکند، نباید این ازدواج سر بگیرد وگرنه مردم چه میگویند؟ به نظر، بهانه قابل قبول و محکمهپسندی میآمد اما پدرزن آینده دستمان را خوانده بود و بلافاصله به اهالی خانه سفارش داد که متر را بیاورند. وقتی متر را آوردند و عروس از دمپایی پاشنهبلندی که به پا کرده بود، پیاده شد، فهمیدیم که دلیل موجهی نبوده و قد داماد بلندتر است.
دردسر پدرزن دنیادیده
پدرزن آینده، آدم دنیادیدهای بود. البته آن موقع من هم آدم دنیادیدهای بودم و دستکم سه، چهار بار فیلم «دنیا» را دیده بودم اما این فرق میکرد. پدرزن ما نمیدانیم کجای دنیا دیده بود که میگفت هرگونه رفتوآمد و آشنایی پیش از ازدواج ممنوع است. نامبرده (البته نامش را که نبردیم، منظور همان «لقببرده» است) تاکید داشت اگر برنامه بیرونروی دارید و میخواهید جایی بروید باید با هماهنگی باشد و در معیت نماینده تامالاختیار ایشان.
در دوران نامزدی فقط دو بار بیرون رفتیم که دفعه اول 1+5 نماینده از طرف خانواده همسر آینده ما را در قالب هیاتی همراهی کردند. مقصد آن بیرونروی هم موزه دارآباد بود که بیشتر از آنکه یک قرار عاشقانه دو نفری باشد تبدیل شد به یک گردش علمی دستهجمعی مدرسهای. در آن قرار مدرسهای تنها کاری که نمیشد انجام داد آشنایی با دختری بود که قرار بود با هم ازدواج کنیم. آنقدر آدم را میپاییدند که جرأت نمیکردم تو روی همسر آینده نگاه کنم؛ یعنی دفعه بعد اگر در خیابان یا در یک مهمانی او را میدیدم نمیشناختمش، چون اصلا فرصت نشده بود نگاهش کنم.
قرار دوم را اول بگذار
قرار دوم ما زمانی بود که همه چیز قطعی شده بود و فردایش وقت قبلی گرفته بودیم برای محضر. بهانه این قرار هم این بود که برویم بگردیم دنبال تالار عروسی. در تالاری در خیابان بهار تصمیم گرفتیم غذای سالن را هم امتحان کنیم. دو پرس چلوکباب سفارش دادم. غذا را که آوردند دیدم همسر مهربان آینده بغض کرده که «مگه نمیدونی من چلوکباب دوست ندارم؟» خب، وقتی پدر عروس اجازه نمیدهد زوج و زوجه با هم آشنا شوند، نتیجهاش همین میشود. من باید کف دستم را بو میکردم که دخترخانم چلوکباب دوست ندارد؟ اصلا مگر داریم؟ کباب کوبیده را میشود دوست نداشت؟ کسی که کباب کوبیده دوست ندارد آیا به درد زندگی میخورد؟ اینها سوالاتی بود که همان لحظه در ذهنم شکل گرفت اما بلافاصله برای آنکه موضوع کش نیاید، صورت مسئله را در ذهنم پاک کردم.
چیز خندهداری هست، بگویید بخندیم
به خانوادهها توصیه میکنم اگر چیزی هست که داماد درباره عروس باید بداند یا برعکس (برعکس به معنی نباید بداند نیست؛ یعنی چیزهایی که عروس درباره داماد باید بداند) به طرف بگویند. بعدا اگر خودش بفهمد شر میشود حتی اگر چیز خندهداری هم هست بگویید طرف مقابل هم بخندد؛ مثلا عکس روی شناسنامه را حتما به همسر آینده نشان بدهید که هم بخندد و دلش باز شود، هم فکر نکند چیز خاصی را از او پنهان کردهاید. چیزی را از هم پنهان نکنید تا «هم» نیز چیزی را از شما پنهان نکند.
اعتراف به خیانت خفیف
همین جا باید یک اعتراف هم بکنم. اصلا نمیدانم چرا هر بار با نوشتن این مطالب یک ندای درونی به من میگوید «اعتراف تو دلم فراوونه، کجا بریزم» بعد جواب میدهم «همین جا، همین جا». اعتراف میکنم که در تمام این سالها به همسرم دروغ گفتم. همیشه به او میگفتم که خواننده محبوبم مدوناست، اما طرفدار «کایلی مینوگ» بودم. همین میشد که مدونا توی خانه ممنوع بود اما همسر جان روی مینوگ حساسیتی نداشت و با خیال راحت میشد به موسیقی او گوش کرد.
بیخودی راه دور نرویم
پدر همسر جان حق داشت. از آن سال به بعد خیلیها را دیدم که یک مدت با هم نامزد بودند و معاملهشان نشد و نامزدی را به هم زدند. خیلیها هم نامزد بودند آنها را رد صلاحیت کرد که البته این موضوع ربطی به بحث ما ندارد اما نامزدی ریسک بالایی دارد. احتمالش خیلی زیاد است که یک نامزدی به هم بخورد. اصلا چرا راه دور برویم و بیخودی بنزین بسوزانیم؟
همین همسایه دوران بچگی خود ما، سه سال با یکی از دخترعمههایش نامزد بود و روی دختر مردم اسم گذاشته بود (اسمش را گذاشته بود عمهقزی، دور کلاش قرمزی)، آخرش سر جهیزیه با هم به هم زدند. اصلا نامزدی هرچه کوتاهتر باشد، اول زندگی شیرینتر میشود و طرفین چیزهای بیشتری از همدیگر کشف و خنثی (!) میکنند.
خوشگذرانی در قرار آزمایشگاه
خلاصه، داشتم میگفتم. قرار اول و دوم را که گفتم، اما قرار سوم ما توی آرایشگاه بود؛ یعنی نزدیک عصر شب عروسی رفتم آرایشگاه دنبال عروس. سختگیریهای آقای پدرزن باعث شده بود ما که دو ماه قبل از عروسی عقد کرده بودیم، فقط دو بار موفق به دیدن همدیگر شویم. چرا چرا، یکبار هم رفتیم آزمایش که چون برادرزن آینده همراهمان بود، تا یکی، دو ساعت از ترس و استرس «آزمایشبند» شده بودم. آن محدودیتهای شدید و دستوپاگیر در دوران نامزدی باعث شد تا بعد از ازدواج از لج بقیه هی با هم قرار بگذاریم و به پدر همسرجان هم نگوییم که کی داریم میریم کجا!
-----» سایر مطالب مرتبط «-----