با سلام
من 1سال و چند ماهه با یه پسری رابطه دارم اون تهران میشه من شهرستان و هرچند ماه یه بار میاد دیدنم. اوایل آشنایی اصرار داشت چون من عاشقتم باید گذشتتو بدونم منم گفتم و می گفت باید چند ماه بپرسم از گذشتت و جواب بدی شب تا صبح نمیخوابیدم و جواب می دادم بهش تا اینکه گفت بسه تو اعترافتو کردی منم دیگه ازش رفتارش بدم میومد. چندبار زنگ زدم و خیلی عادی حرف میزدیم و میخندیدیم خلاصه گذشت. یه بار میگفت تو یه کاری کردی دارم هشدار میدم تا بدتر نشده راستش رو بگو منم با هزار مکافات میگفتم که از بحثاش خلاص شم و یه ساله همینطوره هی میگه تو ذهنیتت غلطه فلان کارو نکن داری از من قایم میکنی ریشتو درمیارم و از لحاظ روحی خیلی داغونم کرده باید فقط بهش جواب پس بدم هیچ اتفاقی هم نیوفتاده. میگه باید بگی چون من حس میکنم چیزی هست و من حس خودم رو باور دارم. وقتی میگم چیزی نیست میگه تو شل جواب دادی پس چیزی هست و یه چالش بزرگ میشه چندروز... دیروز گفتم همکارم نامزد کرده برا شیرینیش می خواد ناهار بده. شروع کرد خودتو میفروشی در شان تو نیست اونا هدفی دارن گفتم باشه نمیرم میگه تو داری لج میکنی میخوام بدونم واقعا من لجبازم یا اون؟
الان همکار من دختر متولد 70 با تموم مشتریا همکارا میگه میخنده شوخی میکنه الان زده فامیل صاحبکارمون ازش خوشش اومده که خیلی پسر مومن و با خداییه و پاکه چرا این دختر خوب میشه و همچین کسی میاد سراغش ولی منی که فقط با یه نفرم و تومحیط کار خیلی سنگین تر هستم به چشم نمیام اما اگه من چنین شخصیتی داشتم با همه راحت بودم یه دختر بدکاره به چشم میومدم و منو برا مصرف میخواستن نه زندگی